در حضور خارها هم میتوان یک یاس بود در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه ها ی مات یک متروکه را الماس بود دست در دست پرنده،بال در بال نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد مرد نماز را شکست و گفت مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی مجنون لبخندی زد و گفت : عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم چگونه تو عاشق خدایی و مرا دیدی؟
نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت
2:37 عصر توسط سمیرا وآرش نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |